شعر

شعر و ادب

شعر

شعر و ادب

اعدام

بگذار که می خواهم اینبار در جنگ بمیرم

با حکم تیرو با صدای بنگ بمیرم

به امید روز فریاد ، فلک ها شوم

در سکوتم ، پای تیغ تفنگ بمیرم

از پس حلقه های این همه اعدام و دار

آمدم در آغوشت تنگ بمیرم

ببند چشمان من روی این خونابه خاک

اگر بیاد آن ماه و پلنگ بمیرم

ترسم این است که گُم لای کتاب تاریخ

بدست تاتار تیمور لنگ بمیرم

مرا رها کن در این باغ وحش انسانی

تا به صد هزار حیله و نیرنگ بمیرم

بگورم اگر خاکی هست ، زخاکستر توست

نخواهم زیر صخره های سنگ بمیرم

بانو

بانو! بانو !

ای نام تو خاطره شب های یلدایی من

ببین که چگونه بالش من

پر فراز و نشیب های رویایی تن توست

اینطور نگاهم مکن

صبحی من خودم بیست عدد از تارهای گیسوی تورا

از میان پودهای تار بالشم چیدم

بانو ! بانو !

دیگر رویای باتو بودن و خوابیدن

دیگر هوای از تو گفتن و سرودن

کفاف عشق شاعرانه من نیست

باور کن ! باور کن !

کز اُنس با اینهمه انسان ولگرد

از مدارا با اینهمه نامرد

می ترسم . . .

من پناه نخواستم ، خلاصم کن ! خلاصم کن !

 

□ □ □

 

اینهمه گل برایت از بیمارستان آورده ام

دزدی را باداباد خانم

گل های پردرد را باش

کز هر بیمار شبی ، تبی

و از هر دری ، دردی گرفته ام

پس کو ؟ درمان دوری تو در اینهمه درد کو ؟

برو . . .

می خواهم از جرم خود اعتراف بگیرم

گریه نکن !

شاید امشب همخوابه به بستر شدیم

 

□ □ □

 

پس از اینهمه ثلث و سال

پس از اینهمه هندسه و نور

درست تازه فهمیده ام

" نور به خط مستقیم سیر می کند "

دیدن برق چشمانت از پس آنهمه قد

در اتوبوس شرکت واحد کار سختی بود

فریب نخورده ایم خانم

سادگی را برچند تقسیم کنیم

که سهم ما هیچ شود

 

□ □ □

 

خانم ! این حرفها را بس کن !

بیا حلقه ها را دستمان کنیم

هرچه باداباد

شاخه من بار بی نشانی تورا

دیگر تحملی نیست

هی دلم هوای بی قراری های تورا می کند

پس چرا

هی هواشناسی دروغ می گوید

آسمان صاف است و آفتابی

خاطره

گفت : چه زیباست

اما فریب زیبا نخور

گفتم : چرا ؟

گفت : هیچ مرغی در دام مرغان نخفت

گفتم : مگر عاشقی کرده ای ؟

گفت : عاشقی از این بیابان خشک جان بدر نبرد

که نبرد

گفتم : سینه ستردم

پای در ستون دارم

گفت که : گرداب غمش از کاه و کوه همه را برد

که برد

گفتم : به تاریخ عبرتی نیست از آن

گفت : بدان !

به یک تاریخ عبرتش نیست آن

مژده

مژده باد ، مژده !

عاقبت یافتم

من لش بازمانده از لشکریان ارواحم

من آن ناشگونی شبانم ، بنشسته در خواب ، پیوسته شب را

آری !

مرا روزی ، خدایی مُرد ،

خدایی کز ناخدایی مرد

مرا ابلیس ایزد دژ رانده اند امروز ، مرا ابن نوح خوانده اند امروز

مژده باد مژده ، عاقبت یافتم

من کش در رفته از تنبان جهانم

الفبا

آب ، بابا

لب بابا خشک است اینجا

آب ، نان

نان خشک آب می زنیم

اَلف ، با

من از الفبای فارسی ترک فلک را یاد دارم

و از آزادی ، اسارت را

حالا که از عشق ، مشق گرفتم شرمندگی را

و انشا بافتم

که "عشق کار ما نیست "

یک صفحه ، ده خط !

و وقتی که بخشش کردم

معلم بیست داد

تازه فهمیدم تنها درست هجه کردن از عشق سهم ما بود

 

□ □ □

 

آقا ! آقا !

این گندم های زمین ماست که می خندی خوشه خوشه

آی پدر . . . ! پدر بغض کرده پین دستان می ترکانید

مادر . . . ! فریاد بر لبانش می گزید ، سرخ

و سگان پوزار بر خاک می کشیدند ، دم تکان داده

آقا ! آقا !

این گندم های زمین ماست که می خندی خوشه خوشه